شعر لعنت از سیمین بهبهانی :

...

خواب و خیالی پوچ و خالی 
این زندگانی بود و بگذشت 
 دوران به ترتیب و توالی 
سالی به سال افزود و بگذشت 
هر اتفاقی چشمه یی بود 
 از هر کناری چشم بگشود 
 راهی شد و صد جوی و جر شد 
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت 
در انتظار عشق بودم 
اوهام رنگینم شتابان 
گردونه شد بر گل گذر کرد 
 دامان من آلود و بگذشت 
عمری سرودم یا نوشتم 
 این ظلم و این ظلمت نفرسود 
 بر هر ورق راندم قلم را 
 گامی عبث فرسود و بگذشت 
اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبنک 
 وان شعله ی رقصان چالک 
 زد حلقه یی در دود و بگذشت 
 کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی 
بر بندگان فرمود و بگذشت 
با عمر خود گفتم که دیری 
 جان کنده ای ، کنون چه داری 
پیش نگاهم مشت خالی 
چون لعنتی بگشوده و بگذشت

...

..: شعر لعنت از سیمین بهبهانی :..

..: اشعار سیمین بهبهانی :..