رمز پریشانی از حسین منزوی

شعر زیبای رمز پریشانی از حسین منزوی :

عشقت آموخت به من رمز پريشاني را

چون نسيم از غم تو بي سر و ساماني را

بوي پيراهني اي باد بياور، ور نه

غم يوسف بكشد، عاشق كنعاني را

دور از چاك گريبان تو آموخت به من

گل من غنچه صفت، سر به گريباني را

آه از اين درد كه زندان قفس خواهد كشت

مرغ خو كرده به پرواز گلستاني را

ليلي من! غم عشق تو بنازم كه كشي

به خيابان جنون، قيس بياباني را

اينك آن طرف شقايق ، دل من مركز سوزش

داغ بر دل بنهد لاله ي نعماني را

همه، باغ دلم آثار خزان دارد، كو؟

آن كه سامان بدهد اين همه ويراني را

.....

..: اشعار حسین منزوی :..

گیسوان از حسین منزوی

شعر زیبای گیسوان از حسین منزوی :

اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر

چشمانت از چشمه ساران صاف سحر با صفاتر

با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم؟

اي دوست! اي از غم غربت من به من آشناتر

من با تو از هيچ،‌ از هيچ توفان هراسي ندارم

اي ناخداي وجود من! اي از خدايان خداتر!

اي مرمر سينه ی تو در آن طرفه پيراهن سبز

از خرمن ياس،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر

اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم

از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بداني: تو را دوست دارم

اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر

آري تو را دوست دارم ،‌وگر اين سخن باورت نيست

اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر

....

..: اشعار حسین منزوی :..

دریای شورانگیز از حسین منزوی

شعر زیبای دریای شورانگیز از حسین منزوی :

درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

در من طلوع آبي آن چشم روشن

ياد آور صبح خيال انگيز درياست

گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

ما هر دُوان  خاموش خاموشيم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم

امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

دور از نوازش هاي دست مهربانت

دستان من در انزواي خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست

.....

..: اشعار حسین منزوی :..

مرا دریاب از حسین منزوی

شعر زیبای مرا دریاب از حسین منزوی :

شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني

مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني

خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را

به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني

بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد

كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني

شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني

يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند

سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»

نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني

اميد من ! چرا چقدر نگاهت را نمي داني؟

.....

..: اشعار حسین منزوی :..