شعر برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست از هوشنگ ابتهاج

شعر برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست از هوشنگ ابتهاج :

....

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

..: شعر برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست از هوشنگ ابتهاج :..

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..

شعر سکوت از هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای سکوت از هوشنگ ابتهاج :

....

به تو ای دوست سلام

دل صافت نفس سرد مرا آتش زد

کام تو نوش و دلت گلگون باد

بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی

روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست یار دیرینه من درد و غم رسواییست

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست

چه کنم با غم خویش؟

گه گهی بغض دلم میترکد

دل تنگم زعطش میسوزد

شانه ای میخواهم

که گذارم سر خود بر رویش

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست

کاش میشد که من از عشق حذر میکردم یا که این زندگی سوخته سر میکردم

ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟

من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم

ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟

کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید

آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟

من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش

دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار

خبر از یار نیار

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم

مگر این غم زسرم دور شود

ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟

من تماشای تو می کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

گقته بودی که چرا محو تماشای منی

و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی

.....

..: شعر سکوت از هوشنگ ابتهاج :..

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..

درد از هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای درد از هوشنگ ابتهاج :

ز سرگذشت چمن دل به درد می آید
ببند پنجره را باد سرد می آید
دریغ باغ گل سرخ من که در غم او
همه زمین و زمان زار و زرد می آید
نمی رود ز دل من صفای صورت عشق
و گر بر اینه باران گرد می آید
به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد می آید 
تو مرد باش و میندیش از گرانی درد
همیشه درد به سروقت مرد می آید
دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند
دلم ز ناله ی بلبل به درد می آید

.....

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..

آن که مست آمد از هوشنگ ابتهاج

شعر آن که مست آمد از هوشنگ ابتهاج :

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

.....

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..

زمانه از هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای زمانه از هوشنگ ابتهاج :

زمانه قرعه ی نو می‌زند به نام شما
خوشا شما که جهان می‌رود به کام شما
درین هوا چه نفس‌ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که برمی‌دمد ز بام شما
ز صدق آینه کردار صبح‌خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می‌دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می‌گریخت ز خک
شد از امان زمین دانه‌چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

.......

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..

فریاد از هوشنگ ابتهاج

شعر زیبای فریاد از هوشنگ ابتهاج :

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

.....

..: اشعار هوشنگ ابتهاج :..